جدول جو
جدول جو

معنی چاخان کردن - جستجوی لغت در جدول جو

چاخان کردن(اَ شُ دَ)
گول زدن. فریفتن. چاپلوسی کردن. بدروغ و ریا سخنی گفتن یا کسی را ستودن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داغان کردن
تصویر داغان کردن
پراکنده ساختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ / زِگِ رِ تَ)
شاش کردن. بول کردن. ادرار کردن، غایط کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابلۀ مسوده با اصل. مطابقه. معارضه. رجوع به مقابله کردن و واخوان شود، دوباره خواندن. (از یادداشتهای مؤلف) ، قپانی را با قپان دیگر درست و راست کردن. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو اَ کَ دَ)
تمشیت و نظم دادن. تهیه کردن. فراهم کردن:
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزایی و کار ملک را سامان کنی.
عنصری.
شیرخان، سامان رفتن بهار می کرد و انتظار آمدن خواص می کشید. (تاریخ شاهی احمد یادگار ص 197)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ اَ تَ)
شاد کردن. اجذال:
شادان جز او را که کند از جانور سیم و زرش
بیطاعتی میراث داد این را ز ملک ظاهرش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
جلا دادن. درخشان ساختن. نورانی ساختن. روشن کردن. تزلیخ. (منتهی الارب) :
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با لعل خوش و تابانش کرد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَکْهْ)
نهادن و بستن پالان بر پشت ستور. ایکاف
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ترخان فرمودن. بمنصب ترخانی رسانیدن:
به شکر آن دو هفته ماه تابان
سپه را کرد چندین سال ترخان.
یحیی بن سیبک نیشابوری.
و رجوع به ترخان فرمودن و ترخان و ترخانی شود
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ بِ بَ کَ دَ)
متلاشی کردن. از هم پاشیدن. از هم فروریختن و از هم فروپاشیدن چیزی را، پراکندن. متفرق کردن چیزی را. پراکنده ساختن چیزی را
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ گُ ذَ دَ)
چاییدن. سرما خوردن. بسرماخوردگی مبتلا شدن. زکام کردن. نزله کردن. رجوع به چاییدن و سرما خوردن و زکام کردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ / شِ کَ دَ)
چراغانی کردن. چراغ بسیار روشن کردن. (ناظم الاطباء). در جشن، کوی و برزن را آئین بستن و چراغباران کردن. در اصطلاح عامه، چراغبانی و چراغبانی کردن. چراغون کردن:
جشنی عظیم کرد و چراغانی آنچنانک
بر روز همچو صبح بخندید شام تار.
قاآنی (ازفرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغان شود.
، سر مقصر را زخم زدن و در هر زخمی فتیله روشن کردن. گناهکار را شکنجۀ چراغان دادن:
ز مستان عجب نیست گر شام وصل
سر محتسب را چراغان کنند.
ظفرخان احسن (ازآنندراج).
رفته تقصیری که دوران همچو دزدان کرده است
بر سر بازار امکانت چراغان حواس.
سعید اشرف (از آنندراج).
چراغ هرکه اثر در زمانه روشن شد
کنند خلق بچشم حسد چراغانش.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چوگان ساختن. ساختن چوگان. تراشیدن و پرداختن چوگان. ترتیب دادن چوگان:
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
نظامی.
، دوتا کردن. کوژ و منحنی کردن. خمیده کردن. چنگ کردن:
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر برد گوی.
اسدی.
- از قامت کسی چوگان کردن، گوژ و منحنی ساختن قامت کسی. دوتا کردن بالای آختۀ کسی. چنگ کردن قد کسی:
ای جوان سروقد گوئی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ فِ کَ دَ)
تملق کردن. (ناظم الاطباء). چاخان کردن. چاپلوسی کردن. تملق گفتن. بسخن دروغ کسی را فریفتن. رجوع به چاخان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
مصادره. (منتهی الارب). جریمه گرفتن. دریافت خسارت:
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.
کسائی.
هلاهل است خلاف خدایگان عجم
بجز بجان نکند مر چشنده را تاوان.
عنصری.
رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
، مجازاً، عیب گرفتن:
تا ندانی کار کردن باطلست از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
و خورشید عارض نورگسترش روشنی بر ماه دوهفته تاوان میکرد. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
باران آوردن. باران باریدن و بمجاز بمعنی نزده رقصیدن آید:
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی
زآنکه این جهال خود بی ابر می باران کنند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ گُ سَسْ تَ)
سبب نالیدن شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دوباره خواندن، مقابله مسوده با اصل (نوشته کتاب و غیره) مطابقه کردن، قپانی را با قپان دیگر درست و راست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان کردن
تصویر تابان کردن
درخشان ساختن نورانی کردن روشن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاختن کردن
تصویر تاختن کردن
تازاندن بسرعت بردن (اسب و مانندآنرا)، هجوم بردن حمله بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باران کردن
تصویر باران کردن
باران باریدن، نزده رقصیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالان کردن
تصویر پالان کردن
پالان بر پشت ستور نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغان کردن
تصویر داغان کردن
((کَ دَ))
متفرق کردن، پریشان ساختن، خرد کردن، درب و، خرد و پریشان کردن
فرهنگ فارسی معین